چه روز ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح و ظهر نه غروب شد نیامدی
از جنس خاک
از جنس باران
چگونه میتوان از خویشتن خویش جدا شد
چگونه میتوان از نگاه های سرد روزگارگریخت
وقتی تو همرام نباشی وقتی که آیینه را نگاه
میکنم تورا نبینم
چگونه می توانم باشم وتو نباشی